براه افتادن. رفتن، اقدام کردن. عمل کردن: به کام دل خویش برداشت گام شد، شاد دل، یافته کام و نام. فردوسی. به بهزادبنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. - گام از چیزی برداشتن، از سر چیزی گذشتن. ازآن طمع بریدن. از آن چشم پوشیدن: خواهی که رسی به کام بردار دوگام یک گام ز دنیا و دگر گام از کام بشنو سخنی نکو ز پیر بسطام از دانه طمع ببر که رستی از دام. منسوب به بایزید بسطامی (از انجمن آرای ناصری)
براه افتادن. رفتن، اقدام کردن. عمل کردن: به کام دل خویش برداشت گام شد، شاد دل، یافته کام و نام. فردوسی. به بهزادبنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. - گام از چیزی برداشتن، از سر چیزی گذشتن. ازآن طمع بریدن. از آن چشم پوشیدن: خواهی که رسی به کام بردار دوگام یک گام ز دنیا و دگر گام از کام بشنو سخنی نکو ز پیر بسطام از دانه طمع ببر که رستی از دام. منسوب به بایزید بسطامی (از انجمن آرای ناصری)
جمع کردن اسباب و اثاث. برداشتن لباس و وسایل: برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم. (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم. (گلستان). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان) ، کوچ کردن و رحلت نمودن. (ناظم الاطباء). رفتن. - رخت از (ز) جایی برداشتن، ترک آنجا گفتن: ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری بدان که روزی ناگاه رخت بردارد. ناصرخسرو. بر تن هرکه رفت پیکانش رخت برداشت از تنش جانش. نظامی. تماشاروان باغ بگذاشته مغان از چمن رخت برداشته. نظامی. آهی زد و راه کوه برداشت رخت خود از آن گروه برداشت. نظامی. ترک سودای خام کن خسرو که وفا رخت از این جهان برداشت. امیرخسرو دهلوی
جمع کردن اسباب و اثاث. برداشتن لباس و وسایل: برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم. (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم. (گلستان). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان) ، کوچ کردن و رحلت نمودن. (ناظم الاطباء). رفتن. - رخت از (ز) جایی برداشتن، ترک آنجا گفتن: ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری بدان که روزی ناگاه رخت بردارد. ناصرخسرو. بر تن هرکه رفت پیکانش رخت برداشت از تنش جانش. نظامی. تماشاروان باغ بگذاشته مغان از چمن رخت برداشته. نظامی. آهی زد و راه کوه برداشت رخت خود از آن گروه برداشت. نظامی. ترک سودای خام کن خسرو که وفا رخت از این جهان برداشت. امیرخسرو دهلوی
حمل علم. برگرفتن علم، میدان گرفتن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از عزاداری و سوگواری. (آنندراج) : پیش از آن دم که بسوزد ز وفاداریها شمع در ماتم پروانه علم بردارد. سالک یزدی (از آنندراج)
حمل علم. برگرفتن علم، میدان گرفتن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از عزاداری و سوگواری. (آنندراج) : پیش از آن دم که بسوزد ز وفاداریها شمع در ماتم پروانه علم بردارد. سالک یزدی (از آنندراج)
کام برگرفتن. کام گرفتن. کام یافتن. کامروا گشتن. بمراد رسیدن: برگرفت از لبش بزور و بزر همه کامی که می توان برداشت. اوحدی. ، کام برداشتن و برگرفتن، آن است که چون طفل متولد شود قابله بانگشت عسل کام او بردارد و زقّه در حلقش بریزد و بناگوش کردن نیز گویند. (آنندراج) : برداشته آسمان ز خون کام مرا کرده ست چنین بزرگ اندام مرا خون خوردن من چنانکه در طفلی بود پستان بدهن شیشۀحجام مرا. محمد سعید اشرف (از آنندراج)
کام برگرفتن. کام گرفتن. کام یافتن. کامروا گشتن. بمراد رسیدن: برگرفت از لبش بزور و بزر همه کامی که می توان برداشت. اوحدی. ، کام برداشتن و برگرفتن، آن است که چون طفل متولد شود قابله بانگشت عسل کام او بردارد و زُقَّه در حلقش بریزد و بناگوش کردن نیز گویند. (آنندراج) : برداشته آسمان ز خون کام مرا کرده ست چنین بزرگ اندام مرا خون خوردن من چنانکه در طفلی بود پستان بدهن شیشۀحجام مرا. محمد سعید اشرف (از آنندراج)
دل برداشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). از کسی یا چیزی صرف نظر کردن. - چشم برداشتن از چیزی، کنایه از ترک نظاره کردن. (آنندراج) : چشم برداشتن از روی عزیزان صعب است ورنه بیرون شدن از ملک جهان این همه نیست. خواجه یوسف (از آنندراج)
دل برداشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). از کسی یا چیزی صرف نظر کردن. - چشم برداشتن از چیزی، کنایه از ترک نظاره کردن. (آنندراج) : چشم برداشتن از روی عزیزان صعب است ورنه بیرون شدن از ملک جهان این همه نیست. خواجه یوسف (از آنندراج)
براه افتادن قدم برداشتن گام برگرفتن رفتن: به بهزاد بنمای زین ولگام چو او رام گردد تو بردار گام، عمل کردن رفتار کردن: بکام دل خویش برداشت گام شده شاد دل یافته کام و نام
براه افتادن قدم برداشتن گام برگرفتن رفتن: به بهزاد بنمای زین ولگام چو او رام گردد تو بردار گام، عمل کردن رفتار کردن: بکام دل خویش برداشت گام شده شاد دل یافته کام و نام
چون کودک متولد شود قابله انگشت مالیده بعسل را بکام او زند و زقه در حلقش ریزد بنا گوش کردن: (برداشته آسمان ز خون کام مرا کر دست چنین بزرگ اندام مرا . {} خون خوردن من چنانکه در طفلی بود پستان بدهن شیشه حجام مرا) (محمد سعید اشرف)
چون کودک متولد شود قابله انگشت مالیده بعسل را بکام او زند و زقه در حلقش ریزد بنا گوش کردن: (برداشته آسمان ز خون کام مرا کر دست چنین بزرگ اندام مرا . {} خون خوردن من چنانکه در طفلی بود پستان بدهن شیشه حجام مرا) (محمد سعید اشرف)